چهارشنبه 87/2/4 :: ساعت 4:27 عصر |
شهید مهندس حسن آقاسی زاده
توی خونه نشسته بودیم که خبر دادند یکی از تاکسیهای پدرش تصادف کرده با برادرش آماده شدند تا با موتور بروند محل تصادف.
مثل همیشه نگذاشتم با موتور بروند، گفتم صلاح نیست با موتور بروید. حسن گفت: مادر واردم إن شاء الله طوری نمیشه.
همین که فهمید ناراحت میشم گفت: ولی اگر شما ناراحت بشی نمیرم؛ بعدم موتور رو گذاشت و با برادرش رفتند.
همان شب حضرت زهراء«سلام الله علیها» را در خواب دیدم به من فرمودند: این بچه مال ماست خودمون مواظبش هستیم
خاطرت جمع باشه و...
صبح که بلند شدم بعد از اینکه خواب رو برا حسن تعریف کردم بهش گفتم مادر جون با موتور
خواستی جایی بری بسم الله بگو توکل به خدا کن و برو.
¤ نویسنده: کانون فرهنگی هنری شهید بنازاده |
|
لیست کل یادداشت های این وبلاگ |
|