دوشنبه 87/3/13 :: ساعت 6:46 عصر |
شهید مصطفی بادیانی
خدایا!
اگر با دادن خون، با دادن اعضای
بدنم و سلامتیم، رهبرم، امام از
جان بهترم باقی میماند پس ای مرگ
ای آرزوی دیرین بر من
بشتاب تا به دیدار خدا بشتابم.
¤ نویسنده: کانون فرهنگی هنری شهید بنازاده |
|
سه شنبه 87/3/7 :: ساعت 3:58 عصر |
شهید حسین محمدیان
برای مأموریتی به شهر حلبچه رفته بودیم.
درحال نوشتن خاطره بودم که خودکارم تمام شد.
در یکی از خرابهها مدادی پیدا کردم و به نوشتن ادامه دادم.
لحظاتی بعد با ماشین به طرف مقصد بعدی حرکت کردیم. هنوز در حال نوشتن بودم که
حاج حسین پرسید: فلانی چکار میکنی؟ گفتم: با مدادی که پیدا کردم خاطره مینویسم.
ناگهان پاش رو گذاشت روترمز و گفت: برو مداد مردم رو بذار و برگرد،
مال مردم، مال مردم است
عراقی، ایرانی نداره. اون روز ایشان درس بزرگی به من دادند.
(وقت قنوت/ص32)
¤ نویسنده: کانون فرهنگی هنری شهید بنازاده |
|
یکشنبه 87/3/5 :: ساعت 3:55 عصر |
اومد روی یه صفحه کاغذ نوشت:« حاسبوا قبل أن تحاسبوا » یه کم پایینتر اسم
چند تا گناه رو ردیف کرد و جلوی اونها رو خالی گذاشت. بعدش هم
برگه رو تکثیر کرد و به هر کدوم از مربیان یه دونه
داد. بهشون هم گفت: شبها بشینید، کاراتون رو بررسی کنید ببینید
خدای نکرده چندتا دروغ گفتید؟ غیبت چند نفر رو کردید؟ تهمت زدید
یا نه؟ بد بینی داشتید؟ کارهای خوبتون چقدر بوده؟ و ...
خلاصه باید حواسمون به کارامون باشه!
سر هر ماه اگه یه نگاه که به این برگه بندازید حساب کار دستتون میاد. این کار شهید
تأثیر زیادی رو مربیان گذاشت و خیلی چیزا رو عوض کرد.
¤ نویسنده: کانون فرهنگی هنری شهید بنازاده |
|
پنج شنبه 87/2/26 :: ساعت 5:5 عصر |
شهید جلال افشار
از اصفهان به قم میرفت. صدای آهنگ مبتذلی که راننده گوش میکرد جلال رو
آزار میداد. رفت و با خوشروئی به راننده گفت: اگر امکان داره یا نوارو خاموش کنید، یا برا خودتون بذارین
راننده با تمسخر گفت: اگه ناراحتی میتونی پیاده شی! جلال رفت توی فکر، هوای سرد و بیابان تاریک و ....
قصد کرد وجدان خفته راننده را بیدار کنه، اینبار به راننده گفت: اگه خاموش نکنی پیاده میشم راننده هم
نه کم گذاشت و نه زیاد، پدال ترمز رو فشار داد و وایستاد و گفت بفرما! جلال
پیاده شد؛ اتوبوس خیلی دور نشده بود که ایستاد! همینکه جلال به اتوبوس رسید راننده به جلال گفت: بیا بالا جوون
نوارو خاموش کردم. وقتی سالها بعد خبر شهادت جلال رو به آیت الله بهاء الدینی دادن، ایشون
در حالی که به عکسش نگاه میکردند فرمودند: امام زمان (عج) از من یه سرباز خواست،
من هم صاحب این عکس رو معرفی کردم.
¤ نویسنده: کانون فرهنگی هنری شهید بنازاده |
|
پنج شنبه 87/2/26 :: ساعت 3:59 عصر |
شهید عباس بابائی
یک سال بعد از عروسیمان یکی از رفقای عباس مارو به منزلش دعوت کرد وقتی رفتیم دیدیم اوضاع
خیلی خرابه و مجلس زنندهای است عباس نتونست تحمل کند و از آنجا اومدیم بیرون، خونه که
رسیدیم؛ زد زیر گریه و شروع کرد خودش رو سرزنش کردن بعدشم رفت وضو گرفت و شروع
کرد به نماز خوندن و مشغول خواندن قرآن ونماز شد؛ اون شب خیلی
از دوستاش موندن و توجهی به رضایت خدا نکردند ( وبه قول بعضیها به خودشون گفتن یک شب که هزار شب نمشه!؟)
ولی عباس باز هم نشان داد، قهرمان میدان مبارزه با نفس اماره است.
¤ نویسنده: کانون فرهنگی هنری شهید بنازاده |
|
سه شنبه 87/2/24 :: ساعت 4:11 عصر |
سردار خیبر شهید محمد ابراهیم همت
همسر شهید همت میگه: اخلاقم طوری بود که اگه میدیدم کسی خلاف شرع
میگه باهاش جرو بحث میکردم یه روز بهم گفت: باید منطقی حرف بزنی.
بهش گفتم: ولی آدم رو مسخره میکنن. گفت: میدونی ما در قبال تمام
کسانی که راه کج میرن مسئولیم؟ حق نداریم باهاشون برخورد تند کنیم.
از کجا معلوم که ما توی انحراف اینها نقش نداشته باشیم؟
وقتیم بهش گفتم: آخه تو کجائی که مقصر باشی؟ گفت: چه
فرقی میکنه؟ من نوعی برخورد نادرستم، سهل انگاریم،
کوتاهیام، همه اینها باعث انحراف میشه.
(به مجنون گفتم زنده بمان/ ص41)
¤ نویسنده: کانون فرهنگی هنری شهید بنازاده |
|
دوشنبه 87/2/23 :: ساعت 12:29 عصر |
کار هر شبش بود. با اینکه از صبح تا شب کار و درس و فعالیت میکرد
نیمههای شب هم بلند میشد نماز شب میخوند؛ یه شب بهش گفتم:
یه کم استراحت کن خستهای. با همون حالت خاص خودش گفت:
تاجر اگر از سرمایهاش خرج کنه باالاخره ورشکست میشه باید سود
بدست بیاره تا زندگیش بچرخه.
ما هم اگه قرار باشه نماز شب نخونیم ورشکست میشیم.
¤ نویسنده: کانون فرهنگی هنری شهید بنازاده |
|
دوشنبه 87/2/23 :: ساعت 12:18 عصر |
بعضی زنهای همسایه حرصشون در اومده بود! میگفتند؛
این ابراهیم هم خیلی خودشو میگیره! نگو وقتی از کوچه رد میشه و میبینه زنها سر کوچه هستن اصلاً سرشو بالا نمیاره
تا نگاهش به ناموس مردم نیفته. خواهر ابراهیم بهشون گفته بود ابراهیم
بین خودش و نامحرم یه خط قرمز کشیده.
یه بار هم که ابراهیم با همسرش کنار خیابون ایستاده بوده یه زن بد حجاب رو کنار باجه تلفن میبینه،
همسرش میگه دیدم ابراهیم صورتش سرخ شد و گفت: خدایا تو خودت شاهد باش که ما حاضر نیستیم
چنین صحنههای خلاف شرعی را توی این مملکت ببینیم. مبادا به خاطر اینجور آدما به ما هم غضب کنی و بلای خودت رو روی سرمون نازل کنی.
¤ نویسنده: کانون فرهنگی هنری شهید بنازاده |
|
سه شنبه 87/2/17 :: ساعت 5:2 عصر |
ای خدای من! باید از نظر علم از همه برتر باشم، مبادا دشمنان، مرا از این راه طعنه زنند.
باید به آن سنگدلانی که علم را بهانه میکنند و به دیگران فخر میفروشند؛ثابت کنم، خاک پای من هم نخواهند شد.
باید همه آن تیره دلان مغرور و متکبر را به زانو در آورم. وآنگاه خودم خاضعترین و افتاده ترین فرد روی زمین
باشم و ... من باید بیشتر کار کنم از هوا وهوس بپرهیزم، قوای خود را بیشتر متمرکز کنم
واز تو نیز ای خدای بزرگ میخواهم که مرا بیشتر کمک کنی!
آنچه میخواهم آنچیزی است که تو دستور دادهای و میدانم که
عزت و ذلت به دست توست. و میدانی که بی تو هیچم.
¤ نویسنده: کانون فرهنگی هنری شهید بنازاده |
|
شنبه 87/2/7 :: ساعت 4:58 عصر |
شهیدسپهبد علی صیاد شیرازی
سوار بر هلیکوپتر در آسمان کردستان بودیم. دیدم صیاد مدام به ساعتش نگاه میکنه
وقتی علت کارشو پرسیدم گفت: الان موقع نمازه، بعدش هم به خلبان اشاره کرد که همینجا فرود بیا، خلبان گفت:
این منطقه زیاد امن نیست؛ اگه اجازه بدین تا مقصد صبر کنیم.
گفت: اشکالی نداره، ما باید همینجا نماز بخوانیم!
هلیکپتر نشست، صیاد با آب قمقمهای که داشت وضو گرفت و به نماز ایستاد،
ما هم به او اقتدا کردیم.
وما نیز حتما باید به چنین عملی اقتدا نمائیم تا.....
¤ نویسنده: کانون فرهنگی هنری شهید بنازاده |
|
لیست کل یادداشت های این وبلاگ |
|